دانلود رمان آخرین اَشوزشت از مبینا قریشی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی، تخیلی، معمایی، هیجانی
تعداد صفحات: ۶۲۷
خلاصه رمان:
دلآشوب، دختر خیالپردازیه که کلی رویای متفاوت توی ذهنش داره. یکی از همون روزهایی که به نظر میاد قراره مثل همیشه همه چیز کسلکننده پیش بره، این دختر هدیهای متفاوت دریافت میکنه. یک قلم، و همه چیز بدجوری دگرگون میشه وقتی که خیالهاش با واقعیت یک گره محکم میخوره. انگار همه دنیا رو به نابودیه! دلآشوبی که زندگیش پر از آشوب شده باید یک راه برای خاموش کردن این دریای پرتلاطم پیدا کنه. اون آرامش رو چطور به جهانش بر میگردونه… شاید هم، اون نیروی افسانهای در وجود خودش خوابیده باشه …
قسمتی از رمان آخرین اَشوزشت :
فریال با چشمهایی گرد شده به دریچهای که فلورا برایمان درست کرده بود؛ نگاه کرد و با ترس گفت:
الان باید از این رد بشیم تا پیش ملکه بریم؟ من که نمیام مگه از جونم سیر شدم؟
فلورا با حرص زیر لب گفت: من نمیدانم چرا آیینه بر بودن این دخترک گستاخ اصرار دارد!
دستم را با خنده پشت کمر فریال گذاشتم و او را به سمت دریچه هدایت کردم.
-فلورا بانو… ما که رفتیم.
و بعد هم دست فریال را کشیدم و به سمت دریچه رفتیم و فریال در همان حال آستینهای پیراهن پارچه ای و شطرنجی سیاه و سفیدش را بالا زد و رو به فلور گفت:
اگر بار گران بودیم رفتیم؛ اگر نامهربان بودیم رفتیم؛ فلورا جون حلالمون کن راستی از اون سانلمیکاهای خوشمزه ات هم برام بذار تا برگردم…
با خنده، فریال را به سمت دریچه هل دادم و خودم هم وارد دریچه شدم.
برای آخرین بار به چشمان اشکی، ملتمس و جنگلی فلورا نگاه کردم و این داستان ناخواسته و شگفت انگیز را همراه با فریال آغاز نمودم.
چشمانم را باز کردم و به خاطر نور دستم را جلوی صورتم گرفتم و به آرامی از جایم بلند شدم.
کمی که به اطرافم دقت کردم خودم را در جنگل سرسبز و بزرگی دیدم با چشمانم دنبال فریال گشتم ولی او را پیدا نکردم …