دانلود رمان دل فگار از نویسنده آرزو توکلی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، اربابی، مافیایی
تعداد صفحات: 566
خلاصه رمان: اردوان، چهرهای مرموز در حلقه قدرت، با افشای عمیقترین رازش توسط اوستا روبرو میشود: عشق ممنوعهاش به سوگند. اوستا، برادر سوگند، با کشف توطئهای تاریک علیه خانوادهاش، مصمم به حذف اردوان از معادله قدرت میشود. در آستانه پیوند مقدس، تصاویری ویرانگر روح اردوان را میخراشد که حقیقتی تلخ را فریاد میزنند. آنچه باید شب آغاز یک زندگی باشد، به نقطه عطفی از تاریکی تبدیل میشود …
قسمتی از رمان دل فگار
ناگهان در اتاق باز شد. -سوگند چر… هر دو وحشت زده از هم جدا شدیم و نگاهمون رو به سوی در که شهرزاد مات و مبهوت نظاره گر ما بود پرت کردیم. لحظه به لحظه رنگ نگاه اردوان تغییر میکرد. -مگه اینجا طویهاس که سرتو عین گاو میندازی میایی تو؟ ترسیده از عربدهای که کشید زبانم به سقف دهانم چسبید. شهرزاد هم بدتر از من ماتش برده و سکوت کرده بود. -با توام! به خودش آمد با لرزشی که در صدایش بود گفت: ببخشید ارباب فکر کردم سوگند، نه چیزه خانوم خودشون تنهان. از روی تخت بلند شد و به طرفش رفت. ترسیدم نکنه میخواد تنبیهاش کنه فوری از تخت پایین پریدم. اردوان خودم بهش گفتم نیاز نیست در بزنه. نفسش را از بینی خارج کرد و رو به شهرزاد غرید: دیگه بسه اینجا موندن برمیگردی به عمارت. او هم با گفتن چشمی و با
نگاهی اشک آلود از اتاق خارج شد. طلبکارانه دست به کمر گذاشتم: اردوان چرا گفتی برگرده به عمارت شهرزاد برگرده، اونجا من اینجا دق میکنم تنهایی. سر به سمتم کج کرد دیگه از عصبانیت چند لحظه پیش خبری نبود و به جایش لبخندی دلربا عضلات صورتش رو درگیر کرده بود: اولا که خدانکنه عزیزم ثانیا گفتم برگرده چون قرار عمارتو برای نو عروسش آماده کنه. گیج و منگ چشم ریز کردم انگشت به طرف خود گرفتم و بی صدا لب زدم: من؟ پلک باز و بسته کرد و سر جنباند. -امشب میام خواستگاری دیگه نمیخوام تنهات بزارم. فوری رو برگردوندم و آهسته نجوا کردم: من آمادگیشو ندارم آردوان. دستهایش به دور کمرم چفت شد زیر گوشم پچ زد: کافیه به این فکر کنی که از این به بعد قراره پیش من شبتو صبح کنی. به روش برگشتم.
سالها منتظر این لحظه بودم از خیلی پیشتر این لحظه رو تصور کرده و خودم را عروس اردوان میدیدم اما حالا… این دل داغ دیدم رو چطور مجاب میکردم. انگار از ژرف چشمام محتوای مغزم رو خوند: ناراحتشون نکن. کلافه و بی هدف روی تخت نشسته و به لباسهایی که خاله فرستاده بود زل زده بودم. امشب اگه من جواب مثبت رو میدادم فردا عروسی رو بر پا میکردن. باید همین امشب حقیقت رو به اردوان میگفتم، هر چند به ضررم بود؛ اما بهتر از نگفتن بود. شاید این حقیقت چیزی که برای من بود رو ازم میگرفت اما بهتر از اون بود که منو دروغگو میپنداشت. تمام اون لحظات مانند نوار ویدویی از نظرم گذشت، در نهایت استصال بودم. نفسم رو صدا دار بیرون فرستادمو سعی کردم افکار دربو داغونم رو خاموش کنم. همان لحظه تقه ای به درب اتاق خورد …