دانلود رمان دژاوو از نویسنده سانیا سلطانی کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 381
خلاصه رمان: این داستان، زندگی مردی را روایت میکند که بیآنکه بداند، مرتکب اشتباهاتی وحشتناک میشود؛ اشتباهاتی که هیچ بخششی برایشان متصور نیست! افکار آلودهاش، سرنوشت یک دختر بیگناه را تحت تأثیر قرار میدهد، تا با انتقام گرفتن از او، گذشتهٔ تاریک خود را تلافی کند. اما آتش این انتقام، به شکلی غیرمنتظره، این دو را به هم نزدیک میکند. دختر در دام او گرفتار میشود و رابطهای مخفیانه بینشان آغاز میگردد …
قسمتی از رمان دژاوو
مدام به خود میپیچید و به حرفهای سیامک فکر میکرد، حق با مرد بود، آن چشمها دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت! یک آن انگار، جرقهای در ذهنش خورد. “واقعا اگه خودکشی کنه چی؟” درست که مرگش را میخواست، اما نه حالا، نه به این زودی، زجر میکشید و تاوان پس میداد، مردن آن هم با دستان خودش، یک شکست مسلم بود. بیهوا نفسش گرفت، باید فکری میکرد، دیگر تنها گذاشتن دختر در آن عمارت، به صلاح نبود! اگر اتفاقی میافتاد و پروژهاش نیمه تمام میماند تا آخر عمر خود را نمیبخشید و بابت این حماقت خودخوری میکرد. شروع کرد به قدم زدن، مسیر اتاقش را با قدمهای بلند و کوتاه طی کرد، اما راهی به ذهنش نرسید. اخمی روی پیشانیاش افتاد و دردی در معدهاش پیچید باز عصبی شده بود و باز این درد لعنتی سراغش آمده بود،
خودش را روی تخت انداخت و سیگاری روشن کرد، اما این درد لعنتی هر لحظه بدتر میشد! “اون نباید بمیره، نباید!” دقایقی گذشته بود که فکری به ذهنش رسید، سیگار را در جاسیگاری خاموش کرد و لبخندی روی لبان گوشتیاش نشست. “یکمی زود هست، ولی این بهترین راهِ، جلوی چشمم که باشه همه چیز راحتتره” نفسش را بلند فوت کرد و با هیجانی خاص از در بیرون رفت. -سیامک، سیامک؟ مهگل سریع خودش را به ارباب رساند و تند به حرف آمد: رفته بیرون قربان بگم برگرده؟ -برای چی رفته بیرون؟ -خرید داشتیم. -پس اون کاوه احمق چه غلطی میکنه؟ سیامک که برای این کارا این جا نیست. -چی بگم! -صداش کن، سریع. -چشم. مهگل سریع سمت حیاط رفت تا کاوه را صدا کند. چهرهی اهورا عجیبتر از همیشه بود. -آقا کاوه؟ کجایی؟ کاوه که
خودش را مشغول تعمیر تاب نشان میداد بیحس جلو آمد. -بله چی میگی؟ -بدو بیا آقا کارت داره. -دوباره زده به سرش؟ -درست حرف بزن اون بدبخت کم هواتو داره؟ کاوه زیر لب فحش رکیکی نثار اهورا کرد و رفت تا ببیند اربابش چه میگوید. دستی گوشهی لبش کشید در زد و به ثانیه نکشیده مرد اجازه ورود داد. -بیا تو. در را آرام باز کرد و روبروی اهورا ایستاد. -درو ببند. با کرختی در را بست و دست به سینه ایستاد. -چرا تو برای خرید نرفتی؟ -دستم بند بود، تعمیرات داشتیم. -از این به بعد کارای بیرون از خونه فقط با تو هستش، به سیامک توی خونه نیاز دارم. -باشه چشم. -وقتی سیامک برگشت، برید عمارت پشتی، منم میام، باید حرف بزنیم. -باشه چشم. -چه مرگتِ تو؟ درست حرف بزن. -هیچی قربان، من که حرفی نزدم! -چشمات داد میزنه از یک چیزی تو همی …