دانلود رمان عشقی که تبخیر شد از نویسنده فاطیما.ر کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، جنایی، خانوادگی، پلیسی
تعداد صفحات: 740
خلاصه رمان: مهتا، دختریست که با قدرت بینهایت پدرش در عمارتی عظیم، بزرگ میشود. امیر، پسریست که در دست سالارخان سخت زندگیکردن را میآموزد و عشقی که این میان ناگفته میماند و نابود میشود اما ….
قسمتی از رمان عشقی که تبخیر شد :
با شتاب از جایم برخاسته و به طرف درب خروج دویدم تا زودتر راهنمایی شان کنم که با دیدن پدرم لحظه ای ماتزده و شوکه شده ایستادم! نمی دانستم چه کار باید بکنم؟! بر سر او جیغ بزنم که چرا نرفته و هنوز آن جاست یا داد بزنم و از پلیس ها طلب کمک کنم! انگار وضعیتم را فهمید چون جلوتر آمد و مرا در آغـوش گرفت! مثل کسی که از همه ی دارایی اش گذشته و الان می خواهد تکلیف عزیزانش را روشن کند! کمی خود را عقب کشیدم و پلیس های پشت سرش را دیدم که داشتند با عجله هر کدام به اینسو میدویدند و پشت سرشان امدادگران اورژانس هم با برانکاردی دردست به طرف ما می آمدند. منکه همانطور مثل انسان های گنگومنگ آنها را نگاه میکردم و نگران پدر بودم که با دستگیری اش تا آخر عمر باید در حبس بماند.
شاید در آن لحظه اصلاً به فکر بقیه حتی امیر نیفتادم. صداهای اطراف مثل شیپور در سرم بوق می کشید. یکباره وسط آن همه سروصدا شنیدم کسی از درون سالن داد زد بیاین اینجا. و با آن صدا، همه به سمت سالن دویدند و من انگار به خود آمدم! امیر حالش بد بود و من مثل مترسک ایستاده و به چه چیزهایی فکر میکردم! برای لحظه ای خواستم برگردم، که بازویم با دست پدر کشیده شد و صدایش نزدیک گوشم گفت: – امیر از سال ها پیش برای من مُرده و از امروز میخوام که برای تو هم همینطور باشه، فهمیدی! با شوکی که هنوز بر عضلاتم نشسته و همه ی بدنم را سفت کرده بود سری به نشانه نه تکان دادم و از او حتی نپرسیدم که چرا اینقدر عصبی شده است! خواستم راهم را بروم که، مرا دوباره به حالت اول برگرداند.
– تو حق نداری روی حرف من، نه بیاری! الان هم بیحرف و بحث با من و عمهت میای میریم، راه بیفت. و بازویم را چنان کشید و به جلو پرتم کرد که چند قدم تلوتلوخوران به سمت خروجی رفتم! انگار اصلاً اختیار و کنترل هیچکدام از اعمالم دست خودم نبود، آنقدر گیج و پریشان بودم که حتی به رفتارهای پدر نمی توانستم واکنشی نشان دهم. با او و عمه که پشت سرم مثل بادیگارد می آمدند از درب عمارت خارج شدیم و حتی یک نفر نپرسید کجا میروید! صدای ماشین های آتشنشانی که داشتند برای خاموش کردن ساختمان داروسازی آنطرفِ حصارها تلاش می کردند، در گوش و مغزم جیغ می کشید. و من بیفکر قدم های نااستوارم را بر زمین میکوبیدم و به سوی اتومبیل پدر پیش میرفتم.
مهتا، دختریست که با قدرت بینهایت پدرش در عمارتی عظیم، بزرگ میشود. امیر، پسریست که در دست سالارخان سخت زندگیکردن را میآموزد و عشقی که این میان ناگفته میماند و نابود میشود اما ....