دانلود رمان قلب تزار از نویسنده سامان شکیبا کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
تعداد صفحات: 1170
خلاصه رمان: “قلب تزار”، داستان مردی به نام آرکا بزرگمهره، یه مرد جذاب و قدرتمند که بخاطر مادرش به یه روستای دور افتاده برمیگرده. آرکا به جز پسر هفت سالش و مادرش، به هیچچیز و هیچکس اهمیت نمیده، مخصوصا زنها! با شروع مدرسه، آرکا مجبور میشه پسرش رو به تنها مدرسه روستا بفرسته و اونجاست که غوغا رو میبینه، خانم معلمی که قراره کل زندگیشو زیر و رو کنه! غوغا، زنی جذاب و با اعتماد به نفسه که به راحتی تسلیم جذبه مردانه آرکا نمیشه. غرور و اخلاق سرد آرکا برای غوغا چالشبرانگیزه و تصمیم میگیره بهش نزدیک بشه، کاری که هیچ زن دیگهای جرأت انجامش رو نداشته! حالا آرکا بین احساسات جدیدش نسبت به غوغا و دیوارهای یخی اطرافش گرفتار شده. آیا غوغا میتونه قلب یخزده این “تزار” رو به آتش بکشه؟! …
قسمتی از رمان قلب تزار
به منظرهی زیبای پیش رویش نگاه کرد و عجیب بود که هیچ حس خوبی نمیگرفت. تهران و گرگان نداشت، انگار هیچ جا دیگر نمیتوانست از زندگیاش لذت ببرد. فقط تکرار مکررات میکرد و تنها عامل و انگیزهاش پسرش بود. تنها چیزی که باعث واکنش و برانگیختن احساساتش میشد… اگر او نبود با مردهای متحرک فرقی نداشت. نمیدانست دقیقاً از که به این حال دچار شده بود. شاید از وقتی که همسرش را از دست داد؛ عشقش را مادر فرزندش را… خاکستر سیگار را از پنجره به بیرون انداخت و خاطرات دوری جلوی چشمانش نقش بستند. یونا چند روز دیگر به اول دبستان میرفت و مادرش نمیتوانست آن روز را ببیند!
چه نقشههایی که نداشتند… صدها بار چنین روزی را توصیف کرده و با آب و تاب دربارهاش صحبت کرده بودند. زیر لب با درد و غم چند بار پشت هم لب زد: ساحل… ساحل… ساحل… حرکاتش کمی عصبی بود. سعی داشت ذهنش را آزاد کند و با دنیایی آسوده بخوابد اما هر چه کرد، نتوانست. اصلاً عادتش همین بود؛ اگر اشتباهی میکرد اهمیتی نداشت که چند ساله بود و یا چه قدر تقصیر داشت آن قدر خودش را ملامت میکرد تا از خودش متنفر شود. کلافه به خودش تشر زد: ول کن غوغا کی میخوای این عادت احمقانه رو عوض کنی؟ با همین اخلاق مسخره خودت و پیر کردی دیگه! یه نگاه به خودت بنداز انگار چهل سالته! نباید
فضولی میکردم ولی چیزیه که شده، مثلاً حرص بخورم چیزی عوض میشه؟ بعد هم قرار نیست که ببینمشون دیگه چمه؟ نفس عمیقی کشید و ملافه را روی خودش انداخت. دقایقی بعد چشمانش گرم خواب شد و از عالم هوشیاری فاصله گرفت. اتفاقی که از آن بیزار بود باز هم برایش پیش آمد کابوس دوباره همان مهمانی کذایی و باز هم خودش را میدید که به شدت گیج شده و تلو تلو میخورد. سیاوش را در اطرافش میدید که به او توضیح میداد چه کار کند. انگار ادامهی کابوس قبلیاش بود، چرا که باز هم همان وضع را داشت. سر و صورتی که خیس شده بود و سیاوش چهرهای عصبی داشت. چیکار کنم؟ نگاهی به سر تا پایش انداخت …