دانلود رمان هشتگ از نویسنده نگار.ق کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات: 1528
خلاصه رمان: ماری دختر جسور و بلندپروازی است که برای رسیدن به خواستههایش میجنگد. به عنوان یک بلاگر معروف اینستاگرامی، همیشه در مرکز توجه است، اما در قلبش تنها یک آرزو دارد: عشق آراز، پسرعمویش. سالهاست که عاشق اوست، اما آراز هرگز به او توجهی نکرده است. تا اینکه یک روز، حادثهای رخ میده، آراز تصادف میکند و به کما میرود. وقتی به هوش میآید، حافظهاش را از دست داده است. ماری از این فرصت استفاده میکند و به او میگوید که آنها قبلاً رابطهی عاشقانه داشتهاند و قرار بوده ازدواج کنند. آراز، که چیزی به خاطر نمیآورد، حرفهای او را باور میکند و آنها ازدواج میکنند. اما آیا این راز برای همیشه پنهان میماند؟ …
قسمتی از رمان هشتگ
“ماریه” -ماری اون خورش رو یه نگاه بنداز. بیحوصله سمت قابلمهی خورش رفتم. به محتویات روغن انداختهی فسنجون نگاه کردم. عالی شده بود. فسنجون با گوشت قلقلی باب میل آرازخان. به قابلمههای دیگه هم سرک کشیدم. مرغ هم خوب بود. خورش بادمجون هم همین طور، همه چی خوب بود جز حال من. مامان برای آراز خان سنگ تموم گذاشته بود. باز صدای مامان: کاش یه دسری چیزی درست میکردی مادر. بیحوصله جواب دادم: من از این چیزا بلدم مگه مامان؟ -خب از گوشیت نگاه میکردی. -ول کن مامان همینا خوبن. -ماری جان تو هم کنار من وایسا آشپزی یاد بگیر. زشته دختر دو روز دیگه ببرنت که دو روزه پس میفرستنت. پوفی کردم: هیشکی منو نمیبره مامان خیالت راحت. -وا زبونتو گاز بگیر چیت کمه مثلا؟ بر و رو داری، اهل ناخلفی نیستی قلبت تمیزه.
قلب من که تمیز نبود… مامان ادامه داد: برو حاضر شو دیگه میرسهها یهو. -خب برسه قراره بپسندتم مثلا؟ -تو چرا انقدر تلخی امروز؟ همین الانشم خوبی، تو همین جوریتم خوشگله مادر. به اتاق رفتم. حتی حوصلهی یک براش دست گرفتن هم نداشتم. آراز قبولم نکرده بود، نخواسته بود، رد کرده بود… اصلا از اتاق هم بیرون نمیرفتم خودش تک و تنها بشینه، با عمو و زنعموش خوش و بش کنه، فسنجونش رو بخوره و بره. غصهی عالم رو دلم سرازیر شد، چرا حتی حاضر نشد امتحان کنه؟ جلوی آینه ایستادم امروز از چهرهام حرف زده بود. از آرزوی خیلیا بودن… چرا آرزوی خودش نبودم؟ پوفی کردم، دیگه تموم شده بود. اگر هم آرزو بودم، دیگه از دست رفته بودم. فکری به ذهنم اومد… حداقل میتونستم نشونش بدم چی از دست داده! حرص براش رو دستم داد.
آرایش محو زیبایی کردم. سمت کمد لباسها رفتم. شومیز زرشکی رنگی رو تن زدم و شلوار فاق بلند مشکی رو روش پوشیدم. صندلهای جلو باز مشکی رنگم رو پا زدم و موهای بلوندم رو مرتب کردم. از در اتاق که بیرون زدم مامان به روم لبخند زد: ماشالا دخترم. یادم باشه برات اسفند دود کنم. لبخند الکیای زدم. در خونه باز شد و امیر با صداش وارد شد: اون چه بوهایی میاد. باز ماری خانوم مجبور کرده واسه آقا آراز ۶۰ نوع غذا درست شه؟ چشم غرهای بهش رفتم و مامان جوابش رو داد: وا این چه حرفیه؟ خودم خواستم درست کنم. امیر با خنده کنارم ایستاد، یک دستش رو دور شونهام انداخت و دست دیگرش رو مثل میکروفون جلوی دهانم نگه داشت و گفت: حستون چیه پسر عموی بیحافظهاتون داره میاد؟ غضبناک فقط نگاهش کردم که گفت …