توضیحات
شیدا در رمان سرگشته، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند. او درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش میشود…
نام این اثر: رمان سرگشته
نگارنده: عاطفه محمودی فرد
سبک: عاشقانه، هیجانی
قسمتی از رمان سرگشته
دستم را می کشد. بدون توجه به منی که راه رفتن روی سنگریزه ها با آن کفش های پاشنه دارم، سخت است. چه برسد به حالا که دارم روی این سنگ ها به دنبال او کشیده می شوم. چشمانم از فشار دستش و فغان استخوان هایم، ابرهایی می شوند که باریدن را در هر فصلی خوب بلدند و در زمستان، بیشتر از همیشه…
با وجود نگاه اشکی ام، دیگر تصویر واضحی از مسیری که به ماشینش می رسد، نمی ماند. اشک هایم پشت سرهم و بی وقفه از چشمانم می ریزند. به امید اینکه لحظه ای بایستد، نگاهم کند و به حرف هایم گوش بدهد، باز تلاش می کنم تا دستم را از حصار محکم دستش برهانم ولی… همه ی تلاش هایم به بن بست می خورد.
دستم را رها نمی کند که هیچ، محکم تر هم می گیرد. نمی بیند مرا! نمی بیند! می خواهم حرف بزنم بلکه حداقل صدایم را بشنود ولی حس می کنم صدایم هم نمی تواند از ان غده ی جا خوش کرده در گلویم عبور کند. باز هم تلاش می کنم!