از جایم با کش و قوسی طولانی بلند شدم. برخلاف تصورم اصلا سرحال نبودم و از این بابت حسابی بهم ریختم. بلاتکلیف چرخی درخانه زدم و نمی دانستم اصلا چه میخواهم… چراغ ها را یک به یک روشن کردم و تمام خانه در نوری درخشان فرو رفت اما باز هم چیزی بهتر نشد، در و دیوار خانه انگار داشتند به سرعت به سمتم هجوم می آوردند. یک دل گرفتگی بی دلیل گریبان گیرم شده بود و باعث بی حوصلگی ام میگشت و علت… هیچ علتی نبود! من بعد از چند روز استرس زا به آرامش خانه ام بازگشته بودم پس چرا باید به چنین حالی دچار میشدم! هیچ دلیل موجهی وجود نداشت.
پوفی کشیدم و روی مبل مقابل تلویزیون نشستم. کنترل را با بی میلی برداشته و تلویزیون را روشن کردم. بالا پایین کردن شبکه ها زیادی طاقت فرسا بود اما من هربار تکرار میکردم بی آنکه چیزی عایدم شود! طبق دودوتا چهارتایی که من کرده بودم، بعد از یک دوش لذت بخش و یک خواب طولانی من الان باید حسابی انرژی از دست دادهام را به دست می آوردم. نه که این چنین بیحال وکلافه باشم آنقدری که حالم از درو دیوار خانه ام بهم بخورد! چون گنجشکی که در قفس افتاده! کنترل را رها کرده و هردو دستم را روی صورتم گذاشته و سعی کردم کمی تمرکز کنم. خب چه چیز میتوانست الان حالم را بهتر کند؟ قهوه؟ نه میلم نمیکشید!
رئیس مجموعهی مشهور آژند، مرد مرموزی است که جز نام هیچ کس چیز دیگری از او نمیداند. به علت مبتلا بودن یه یک بیماری روانی، قلمروئی جدا و مستقل از آدمها دارد و به تنهایی حکمرانی میکند. کسی مجوز ورود به خلوتش را ندارد تا وقتی که …