دانلود رمان سایه صبر از نویسنده ماه کاملا رایگان
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، واقعی
تعداد صفحات: 1222
خلاصه رمان: ریحانه، دختری آرام و مهربان، پس از سالها تحمل رنج و تنهایی، ناگهان دل به داریوش میبازد؛ مردی سرسخت و مغرور که دوست صمیمی برادرش است. عشقی که جرأت اعترافش را ندارد، اما فراموشش هم نمیکند. داریوش کم کم به سمت او کشیده میشود، اما غرور و گذشتهی تاریکش، رابطهشان را به پرتگاهی از سوءتفاهمها و کشمکشها تبدیل میکند. حالا ریحانه باید بین قلبش و ترس از قضاوت دیگران انتخاب کند… آیا عشق ارزش ریسک کردن دارد؟ …
قسمتی از رمان سایه صبر
چند دقیقهای از زمان برگشتنم به خونه میگذشت، داشتم لباسام رو عوض میکردم که رستا مقابلم وایساد با چشمای گرد و هیجان زده پشت هم سوال میپرسید: تا فهمید چی شده میز رو برنداشت بکوبه توی دیوار و کن فیکون کنه؟! یه قدم جلو اومد چونهام رو گرفت و به چپ و راست چرخوند: ببینم بهت آسیب نرسوند؟! نگاه خستهام رو از صورت شیطونش گرفتم و در حالیکه تاپمو میپوشیدم جواب دادم: نه ولی معلوم بود حالش خوب نیست، حتی صداشو بالا نبرد تو میگی صندلی پرت کرده؟ با تعجب لبهاشو کج کرد و شونهای بالا انداخت: عجب، فک کنم زندون بهش ساخته بهتره چند وقت به بار بفرستیمش اون تو!! بند تاپمو روی شونهام برگردوندم و برا اینکه همونجا بمونه گره کوچیکی زدم و رو به رستا گفتم: بیشعور این چه حرفیه؟!
با بیتفاوتی شونهای بالا انداخت و یه سیگار از جیب شلوارش در آورد و گذاشت روی لبش: مگه دروغ میگم؟! فقط بلده برا ما ادای فهمیدهها رو در بیاره و بکن نکن راه بندازه. کلافه نفسم رو بیرون دادم و بدون اینکه جوابش رو بدم روی زمین نشستم و گوشیمو چک کردم: دایی باهام تماس گرفته بود و جواب نداده بودم. صداشو از سایلنت در آوردم و تماس گرفتم. احوال عادل رو پرسید و موضوع بهم خوردن نامزدی رو براش تعریف کردم، گفت میاد تهران تا بره با پدر زهرا صحبت کنه اما منصرفش کردم. خواستم صبر کنه تا عادل خودش بیاد بیرون و خودش تصمیم بگیره نمیخواستم دوباره کاری کنیم و اوضاع بدتر بشه. از دایی خداحافظی کردم و چند ثانیه چشمهامو بستم تا اعصابم آروم تر بشه. برعکس عادل، دایی اصرار داشت نذاریم تصمیمی که عادل
از روی ناراحتی گرفته، بعداً براش پشیمونی بیاره. بوی سیگار زیر بینیم پیچید. با صدای خسته و کلافهام نالیدم: مثلاً خواهر بزرگترتم! یه کم حرمت نگه دار، اون زهر ماریو ببر تو حیاط بکش! رستا شونهاش رو به چارچوب در تکیه داد. پک عمیقی به سیگارش زد دودشو چند ثانیه تو سینه حبس کرد و بعد با لحن خشکی گفت: اونوقت خواهر کوچیکه کیه؟! نگاهمو به فرش دوختم. دستمو زیر چونم گذاشتم و خسته گفتم: ظرفیت روانم برای امروز تکمیله …ادامه نده! اما کوتاه نیومد. اومد مقابلم نشست، با دلخوری دوباره پرسید: خواهر کوچیکه کیه؟! برگشتم طرفش… کف دستمو آروم روی شونهاش زدم تا کمی عقب بره، ولی فقط تکون کوچیکی خورد و هنوز منتظر نگام میکرد. درمونده زمزمه کردم: هیس… تمومش کن. چند ثانیه تو چشم هم زل زدیم …