توضیحات
در بخشی از رمان سرمه می خوانیم…با هزار دردسر یک صندلی خالی در پشت ستونِ پهنی در انتهای سالن پیدا کردم و نشستم. از آنجا ورودی مسافران پیدا بود. تابلوی نمایشگر اطاعت پرواز هم در سمت راستم قرار داشت. با آنکه می دانستم کسی به استقبال او نمی آید، عینک دودی پهنی زده بودم تا شناخته نشوم. چشمم به ورودی بود و دلم زیر و رو میشد….
نام این اثر: رمان سرمه
نگارنده: ناهید سلیمان خانی
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان سرمه
دلواپسی موهومی به دلم چنگ میزد و حال خودم را نمی فهمیدم. سر در نمی آوردم سرخوشم یا دلتنگ! شاید از تصمیم ناگهانی خود غافلگیر شده بودم که پس از سالها آزار یکهو دلم هوای دیدنش را کرده بود. تا تلفن همراهم زنگ زد، در کیفم را باز کردم و دکمه خاموش را فشار دادم. دلم نمی خواست تمرکزم به هم بریزد یا کسی چیزی بگوید که مردد شوم.
حرکات چشم انتظارات در پشت دیوار شیشه ای بلند شبیه افکار من بود. سردرگم و گیج. جیغ و داد بچه ها بیداد می کرد. با آنکه تصمیم گرفته بودم که گذشته فکر نکنم. گریز از خاطرات تلخ و شیرین که عمری عذابم داده بود، کاری سخت و ناممکن به نظر می رسید.
در گیر و دار انتظار کشیدن و سرک کشیدن به این سوو آن سو به یاد کله شقی همیشگی خودم افتادم که حتی حاضر نبودم نامش را از دهان کسی بشنوم و آن روز با تصمیمی شتاب زده به فکر خط کشیدن بر روی همه نابسامانی های گذشته افتاده بودم! بیشتر خاطرات خوش و قول و قرارهای شیرین و از یاد نرفتنی من و امیر در خانه مادربزرگ اتفاق افتاده بود و حوادث ساده و گاه پیچیده خانوادگی باعث جدایی ما شد..