توضیحات
دلربا در رمان گذار! نامی است که مادرش قبل از این پلک ببندد رویش گذاشت، مردم آن را نحس می دانند! دختری که برای پدرش یک تکیه گاه بود. تمام روستا را اداره می کرد. طی اتفاقاتی میفهمد که یکی از افراد روستا عتیقه ها را قاچاقی معامله می کند! دست سرنوشت او را به بدترین جای ممکن می برد که…. و این شروعی برای داستان رمان خانزاده مغلوب است…
نام این اثر: رمان گذار
نگارنده: نجمه شهرکی نیا
سبک: عاشقانه، اجتماعی، رازآلود
قسمتی از رمان گذار
با خوشحالی شماره اش را گرفتم و منتظر ماندم.. بعد از سه بوق جواب داد: جانم نفس؟
نفس که گفت نتوانستم بیبشتر نفسم را نگه دارم و با دست و دلبازی نفسم را بیرون دادم و گفتم: اول مشت ولق بده تا بهت یه خبر خوب بدم…و بی صبرانه منتظر ماندم. متفکرانه گفت: اینطور که تو خوشحالی گمونم تو بانک پولی چیزی بردی..هان؟ قهقهه ای سر دادم:نه بابا..از اونم بهتر..
صدای خنده اش که هویدا شد من هم خندیدم..بی مهابا..بلند گفت: آره؟؟ با خنده گفتم: آره..آره..دیگه تموم میشه اینهمه دوری و سختی..بابا بالاخره تونست پاداش بازنشستگیشو بگیره..جهیزیه ام تا آخر همین هفته تکمیل میشه..خدایاشکرت…آه کشیدم و ادامه دادم: این چهارسال قدر یه قرن زخم زبون خوردم بسکه هرکس و ناکس کوبید تو سرم که چرا عروسی نمیکنی…
مصطفی..با آقاجونت حرف میزنی دیگه؟ بگو همین هفته بیاین برا قول و قرارای عروسی..میگی دیگه؟
وااای باید بریم برا تور و آتلیه و ارایشگاه…واای نگو..بنظرت دکور خونمونو چطور بچینیم؟ بنظرت میخاد به فریبا دوستم بگم بیاد کمک؟ دکوراتور هست آخه…با شلیک خنده مصطفی، لبخندی که از اول روی لبهایم بود پرکشید..