توضیحات
در رمان افسانه شیدایی، بیماری با 30% سوختگی در بیمارستانی بستری میشود و چون همراهی ندارد یکی از پرستاران وظیفه مراقبت از او را به عهده میگیرد. در این بین بیمار داستان زندگی خود را برای پرستار تعریف میکند. داستانی پر از بدجنسی و… پایان داستان بسیار جالب است…
نام این اثر: رمان افسانه شیدایی
نگارنده: گلرخ بیات
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان افسانه شیدایی
وقتی خودم را داخل اتاق 316 انداختم. احساس کردم تمام صورتم آتش گرفته است. دست خودم نبود هر وقت او را می دیدم همین حال می شدم. مخصوصا خودم را به این جهنم منتقل کرده بودم که هر روز او را ببینم. آن چشم های کشیده و نگاه جذاب و زیبا را، آن نیم نگاهی که از بالا به آدم می انداخت!
قد بلندی داشت و وقتی سرش را هم بالا می گرفت، از زیر پلک چنان نگاه می کرد که می خواستم آب شوم و به زمین فرو روم! ولی امروز فرق داشت. چون فقط یک دیدار ساده در راه پله نبود. بالاخره با من حرف زده بود. وقتی سر راه پله سنیه به سنیه شیم سرش را عقب برد و با خنده گفت:
-خانم همتی چه خبره؟ راهروی بیمارستانه نه زمین بسکت!
با تعجب به چشم هایش خیره ماندم. اسمم را می دانست! با خجالت خودم را کنار کشیدم و نرده ها را از پشت گرفتم. احساس کردم هر آن از پشت می افتم. سرم پایین بود و جرات نداشتم به آ چشم ها نگاه کنم. خیلی زور زدم تا بالاخره گفتم:
-ببخشید دکتر.
باز با خنده گفت:
-اشکال نداره خانم سخت نگیرید.