توضیحات
رمان پسر بلوچ داستان عاشقانه ای ناب میان دختر تُرک و پسر بلوچ… هیرمان پسر خونسرد و جدی، یه پسر بلوچ که دل میبره از إلای…. إلای دختر مظلوم اما سر زبون داری که برخلاف مخالفت خانواده ها مالکیت هیرمان و قبول میکنه و باهاش به بلوچستان میره و اونجا میفهمه که…
نام این اثر: رمان پسر بلوچ
نگارنده: محدثه الف
سبک: عاشقانه، غمگین، مافیایی
قسمتی از رمان پسر بلوچ
با صدای غر غرای بابا آروم چشامو باز کردم و به اطرافم نگاهی انداختم. خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم. بابا برای بار هزارم تقه ای به در زد و صدام زد:
_ِال آی بیدار شو دخترم.
با خواب آلودگی گفتم:
_بیدارم ،دارم میام!
با بی حوصلگی از جام دل کندم و خودمو تو حمام انداختم. یه دوش آب سرد، خواب رو از چشمام پروند! حوله تن پوش رو تنم کردم و از حموم دراومدم. لباسام رو آماده کردم و رو تخت انداختم. آرایش ملایمی کردم و لباسم که ست کارگو مشکی بود تنم کردم!
مینی اسکارف مشکی رو سرم مرتب کردم و از پشت گره زدم و موهام رو دورم آزاد ریختم. نگاه خستمو از آئینه گرفتم و از اتاق خارج شدم. پا تند کردم و از پله پایین رفتم بابا مشغول وارسی پرونده ی زیر دستش بود! از گوشه چشمش بهم نگاه کرد و گفت: هاکان دید بیدار نمیشی دیگه رفت؛ برو بهش برسی!