توضیحات
ارس فرزند زئوس بزرگ، خدای مبارزه از فرشته ای که از سرزمین خدایان تبعید میشه و میوفته تو زندگی دخترک ساده روستایی قصه ما. آیا عشق انسان و فرشته در رمان آتاراکسیا می تونه عاقبت داشته باشه؟
نام این اثر: رمان آتاراکسیا
نگارنده: ماه
سبک: عاشقانه، بزرگسال، فانتزی
قسمتی از رمان آتاراکسیا
طبق معمول صبح خیلی زود بیدار شدم تا به کار های مزرعه آقای جکسون برسم. بعد از شستن دست و صورتم به مرغدونی رفتم و درشو باز کردم تا مرغ و خروسا بیان بیرون تا بتونم تخم مرغ هاشونو جمع کنم و بعد رفتم تا به حنا غذا بدم (حنا گاو آقای جکسونه). بعد رفتم به سمت خونه آقای جکسون تا تخم مرغ ها رو تحویل بدم.
بعد از دادن تخم مرغ ها به خانم جکسون، راهی آلونک خودم شدم تا صبحونه بخورم. اتاقک کوچولوی من کنار دامداری بود و شب تنها خوابیدن یکی از معضل های من. بعد از خوردن کمی مربا که خاله بتی برام آورده بود، موهامو باز کردم تا شونه کنم. هیچ وقت به داشتن آینه تو این آلونک فکر نکرده بودم. البته نیازی هم نیست صورت غیر عادیمو هر روز ببینم.
من یه زال بودم. موها و ابرو ها و حتی مژه های من رنگ سفید بودن و چشم هایی ک بین بنفش و آبی متغییر بود. مردم این دهکده فکر میکردن من شومم؛ چون با همشون متفاوتم. بچه که بودم توی پرورشگاه مورد تحقیر بقیه بچه ها قرار می گرفتم و پیرزن جادوگر خطاب می شدم و همین چیزا باعث گوشه گیری و غیر اجتماعی بودن من شده.