توضیحات
رمان خانزاده و خون بس، روایت سیر زندگی مبتنی بر عشق پسری به نام یاسر و دختری به نام هیوا است که ابتدا ناخواسته و بنا بر یک رسم قدیمی سر راه هم قرار میگیرند. آنها بعد از پشت سر گذاشتن مشکلات متعدد آن چنان عاشق و دلباختهی یکدیگر میشوند که عشقشان سالیان سال زبان زد عام خواهد بود…
نام این اثر: رمان خانزاده و خون بس
نگارنده: شیما فراهانی
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان خانزاده و خون بس
نشسته بودم روی ایوان و به حلمه های دود سیگارم که از دهانم بیرون می آمد، نگاه می کردم. صدای ناله و شیون مادر و خواهرم یک لحظه قطع نمی شد. روزهای بدی بود؛ مثل یه کابوس تمام نشدنی. کاش می خوابیدیم و بیدار می شدیم می دیدم همه ی این ها خواب بوده. نبود برادرم در این چند روز همه ی ما را به اندازه ی چند سال پیر کرد.
بخصوص پدرم که من و یاسین را به اندازه ی چشم هایش دوست داشت و تمام هست و نیستش را به ما سپرده بود. یاد روزی افتادم که یاسین آمد و گفت (داداش فکر کنم عاشق شدم)، چقدر آن روز به او خندیدم و عشق او را دست کم گرفتم. یاسین امروز باید برای تو عمارت را آزین می بستیم و جشن عروسیت را برپا می کردیم نه این که به جای رخت دامادی کفن بپوشی و ما هم به جای رخت جشن رخت عذا.
فکر و خیال یک لحظه رهایم نمی کرد و همین طور که غرق افکارم بودم، صدای نصرت را از پشت سر شنیدم…
نصرت: آلا ببخشید مزاحم شدم ارباب کارتون دارن.
به سمت نصرت نشسته چرخیدم و نگاه بی رممی به او انداختم و گفتم:
ـ نمی دونی آلام باهام چکار داره؟!
نصرت: والا فکر کنم راجع به پسر عبدالله یه تصمیماتی دارن می خوان از شما صلاح مشورت بگیرن.