توضیحات
فتح کردی شقایق های دشت خیالم را و باز کردی دریچه های روشنایی را به افق چشمانم. با من بگو از طعم چشمانت وقتی نگاهم را معطر می کند. وقتی قبله ی نفسهایم میشود… با من بگو از محرابی که چشمان تو رسم میکند و مرا به خود میخواند، باران شو! ببار بر من، بر کویری تشنه، بر کوره راهی که در پیچ و تاب موهایت گم شده، بر دلی که به یمن قدمهایت در هوای ملائک به پرواز درآمده…
نام این اثر: رمان سرزمین من باران می خواهد
نگارنده: گیسوی پاییز
سبک: عاشقانه، اجتماعی
قسمتی از رمان سرزمین من باران می خواهد
کش چادرم را پشت سر محکم کردم و بلند گفتم: مامان من دارم میرم، کاری ندارین؟
قامتش با کمی تاخیر در چهارچوب در آشپزخانه نمایان شد: نه مادر برو خدا به همرات. میخوای صبر کنی تا یه جایی رو بابات همرات بیاد؟
لبخندی به دل نگرانی های همیشگی اش زدم: نه بذارین راحت صبحونه بخورن. مثل همیشه میرم سر خیابون اصلی تاکسی سوار میشم. سرش را به تایید تکان داد: باشه مادر، پس وقتی رسیدی بهم پیام بده. باشه ای گفتم و در را باز کردم .
نگران بود مثل همیشه، مثل روزهایی که خانه مان آن پایینها بود و مسیرم دور. مثل این دوماهی که خانهمان به این بالاها آمده بود و باز هم مسیرم دور بود. کتونی های ماشی رنگم را به پا کردم و کیفم را از کنار در برداشتم. دوباره محتوایش را چک کردم و بعد به راه افتادم.