خلاصه کتاب
او وکیلی مشهور بود، اما در پستوهای ذهنش، پارافیلیایی عجیب خانه داشت؛ رازی که او را از جهان جدا کرده بود. تا روزی که من، موجودی با زخمهای پیدایش، وارد زندگیاش شدم... من، که همیشه حاشیه نشین بودم، ناگهان به جمع عجیبی پیوستم: آدمهایی با روانهای خطخطی، هر کدام نقش و نگاری از درد و عشق. زندگیام تبدیل به تابلویی ابلق شد؛ ترکیبی از سقوط آزاد، عشقی ناخوانده، و صعودی غیرممکن ...