داستان راجع به زنی به نام دلرباست که فوبیا به انسان ها داره و توی بیمارستان اعصاب و روان بستریه... دقیقا زمانی که هیچ کس امیدی به بهبود دلربا نداشت، تیام که یه پسر دانشجوی روانشناسیِ، وارد زندگیِ دلربا می شه...
راجبه دختری به نام دلربا که برای فرار از استبداد خانوادش، از خونه فرار می کنه... با یه خواهر و برادر به نام شهریار و شهناز آشنا می شه... کم کم دلربا عاشق شهریار می شه اما شهریار خودش یه نفر و دوست داره... تا این که روز عروسی شهریار یه اتفاقاتی می افته که ماجرا رو زیر و رو می کنه...