سیگارم رو روی لب روشن کردم و پکی محکم بهش زدم. دستمو روی شیشه گذاشتم و دودشو حلقهای بیرون دادم. انگار خاطراتم همراه سیگار دود میشد. آرامش بهم تزریق میشد! خیره شدم به دختری که با گریه و زاری التماسم میکرد. برام لذت بخش بود، صداش توی گوشم اکو شد: *به پات میافتم پرهام من دوستت دارم * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم*... اخمی روی پیشونیم نشست. با لحنی تحقیر آمیز گفتم: خفه شو هانی ...
همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشتهای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی میگیره. حالا اون دختر حس میکنه هیچ کدوم از چیزایی که از گذشته ش براش تعریف میکنن واقعی نیست اما فقط یه چیز رو یادش میاد. یه حس... یه نامه که از خودِ گذشته ش لای کتاب مورد علاقه ش پیدا میکنه! یه حس عمیق...