شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا اینکه...
قلب، قلمرو عجیبیست. سرزمینی با مرزها ی نامرئی، حکمرانی ستمگر و قوانینی نانوشته. گاه چنان وسعت مییابد که گویی کهکشانها را در خود جای میدهد، و گاه چنان در خود فرو میرود که حتی تپش هایش را نمیتوان حس کرد. گویی تزار قدرتمندی در این سرزمین فرمانروایی میکند، تزاری با قلبی از جنس سنگ، که هرگز تسلیم احساسات نمیشود. تزاری که با دستان خودش دیوارهای بلندی به دور قلبش کشیده، دیوارهایی بلند و محکم، ساخته شده از خاطرات تلخ و از دست دادن ها. اما افسوس که حتی دیوارهای بلندترین قلعه ها هم نمی توانند جلوی رویش پیچک های سبز و لطیف عشق را بگیرند. عشقی که در نامناسب ترین زمان ها و مکان ها سر بر می آورد و با نفوذ به ریزترین شکاف ها، سردترین و سخت ترین قلب ها را هم به تصرف خود در می آورد. آری، قلب تزار نیز از این قاعده مستثنا نیست...