شب بود و همه اهل خانه پس از خوردن شام هر یک به کار خود مشغول بودند. پدر پای تلویزیون نشسته بود و داشت به صحبت های گوینده که از بازگشایی مدارس و آغاز سال تحصیلی گفتگو می کرد گوش می داد و خواهر و برادر کوچکترم داشتند با ذوق کیف و لوازم درون آن را بین خود تقسیم می کردند و صدای مشاجره اشان که بر سر انتخاب خط کش بود به گوش می رسید. خواهر بزرگم بچه خود را با شیشه شیر می داد و مادر در کمد چوبی را باز کرده بود و از میان تلی از لباس آن ها را که مربوط به من بود کنار می گذاشت و زیر لب حرف هایی میزد که می دانستم...
رمان دو بخش دارد، دفتر سفید و دفتر سیاه که هر دو زندگی یک نفر را روایت می کند. اولی داستان تخیلی و رویایی دخترک را و دومی داستان واقعی و زندگی اسفناک او را که برایش پایانی زیبا و قشنگ در پی دارد. واقعیت این است که مسئولیت دختری که در پرورشگاه بزرگ شده، بعد از چندین سال به عمویش در یکی از روستاها واگذار می شود. بعد از مدتی جوان خیّری با خواندن دفتر سفید او که از پرورشگاه گرفته جنازه نیمه جاندار او را در بیمارستانی می یابد و بنا به دلایلی تصمیم می گیرد حضانت او را به عهده بگیرد...
با این که غروب نزدیک است و تا ساعتی دیگر همسر و فرزندم مثل دو آدم قحطی زده به خانه می آیند و طلب غذا می کنند، اما دوست دارم به هنگام آماده کردن غذا زندگی ام را برایتان شرح دهم...