کليدو توی در چرخاندم و به آرامی وارد خونه شدم. بدنم از شدت خستگی یاری نميکرد. خونه غرق سکوت بود. برقو روشن کردم و به سمت اتاقم روانه شدم اتاق ها در طبقه دوم قراره داشت و اتاق مورد علاقه من اتاق وسطی بود. وارد شدم کوله رو گوشه ای پرتاب کردم. پووووفی کشيدم: عجب روزی بود امروز!