"کای" همیشه عاشق خانه والدینم بودم. در میان دوستانم من تنها کسی بودم که از بودن در خانه ناراحت نمی شدم. زندگی خانوادگی مایکل او را خسته و عصبی کرده بود و دیمن می خواست هرجا که ما باشیم باشد. ویل هم خوب بزرگ شده بود ولی نیاز به تحرک داشت. اگر دردسر او را پیدا نمی کرد او دنبال دردسر می رفت. اگرچه من دوست داشتم خانه باشم و سال ها بعد هنوز هم داخل شدن از در خانه ای که در آن بزرگ شده بودم آرامش بخش بود.
چه اتفاقی می افتد وقتی یه نفر در برابر پنج نفر قرار می گیرد و جایی برای فرار نیست؟ "اموری" اسمش را گذاشته اند بلک چرچ. یک عمارت دنج در یک محل بسته و متروکه که افراد قدرتمند و ثروتمند پسرهای بدکردارشون رو اونجا می فرستند تا از چشمان جاسوس وار دور بمانند. اگرچه ویل گریسون همیشه یک حیوان بوده است. بی انضباط، وحشی و کسی که هرگز قانونی در زندگی اش نداشته به جز اینکه کاری که دقیقا می خواهد را انجام دهد. امکان ندارد دوباره پدربزرگش ریسک کند و بگذارد خانواده را تحقیر کند.
اسم من تیته. ولی اون منو با اسمم صدا نمی کنه. اون هیچوقت انقدر غیر رسمی صدام نمی کنه، تازه اگه کلا بهم اشاره کنه. نه اون به ندرت باهام صحبت می کنه. ولی باز هم دست از سرم بر نمی داره. یه زمانی با همدیگه دوست صمیمی بودیم. ولی بعد اون بهم پشت کرد و تصمیم گرفت زندگیم رو خراب کنه. اون کاری کرد که تحقیر بشم و همه ی دبیرستان پشتم حرف بزنند. هرچقدر که زمان می گذشت شوخیها و شایعه هاش سادیسمی تر می شدند و من سعی می کردم از سر راهش کنار برم. حتی برای اینکه ازش دوری کنم یه سال به فرانسه رفتم....
"دیمن" ویل رفته است. ماه هاست کسی او را ندیده و پیام هایی که از گوشی اش می رسند تقریبا مطمئن هستیم قلابی اند. چیزی این وسط درست نیست. باید همین الان اقدام کنیم. مایکل آماده است تا کوو را بخواباند. ریکا چیزی را پنهان می کند. اونز کریست یک تهدید است و پدر وینتر هنوز آن بیرون است. هر کس به هزاران جهت مختلف می روند و ما آسیب پذیر هستیم. وقتش شده تا کارمان را انجام دهیم. وقتش شده است تا جایگاه خودمان را مطالبه کنیم.