هیمن کنارم خم شده... آفتابی که میتابه موهای قهوه ای روشنش رو عسلی رنگ کرده... موهای لخت و قشنگی که عجیب منو یاد ماهی میندازه... هیمن زل زده به داسی که دستم گرفتم و من نگاه از اون می گیرم... با چشم دنبال اون یکی می گردم... دخترم رو میگم... صدای برخورد داس ها روی محصول برنج و برداشت اون... صدای ریز ریز خندیدن دو تا زن کمی دور تر از من، قاطیه صدای گنجشگ بازیگوشی که چپ میره...