افسانه، دختری که بدون اطلاع داشتن از حقایقِ وهمآلود آن روستای خونین و جهنمی، پا به آنجا میگذارد و ناخواسته درگیر ماجراهای فراوانِ خطرناکی میشود. پی به حقیقتهای مخفیِ عجیب و کهنه اش می برد. زندگیاش با موجوداتی عجیب و افسانهای یکی میشود. برای بقا و زنده ماندن باید بجنگد و درنهایت، قلبش گرفتار عشقی ممنوعه میشود! عشقی که ممکن است حاصل نبردهای خونین و یک آیندهی سیاه باشد!
الهه 20 ساله، به همراه آلاله خواهر 15سالهاش، در کنار مادر و پدر ناتنیش زندگی میکنند، پدر و مادر آنها پنجسال پیش در تصادف فوت کردند و بعد از مدتی موندن در پرورشگاه، خانواده زمانی آن ها را به فرزند خواندگی قبول میکنند، اما بعدها الهه با پسری به اسم آرش پارسا آشنا می شود؛ بعد از آن، اتفاقات عجیب و وحشتناکی برای آن ها می افتد! الهه هر روز، وقتی به اتاقش برمیگشت، پرهای مورد علاقهاش که همیشه عاشق جمع کردنشان بود؛ خونی شده، ریخته شدن روی تختش را می دید...
داستان درمورد، دختری بهاسم رهاست، دختری 23ساله که کمی متفاوتتر از سایر دخترهای دیگهاست، تظاهر میکند بی احساس است اما برعکس، کوهی از احساسات است! اما از بخت بدش تنهاست، پدر رها یه عملی معتاده که زنش را موقع دعوا به قتل میرساند و از آن به بعد رهای 18ساله را مدام کتک میزند، رها تا جایی که میتواند تحمل می کند اما زمانی که پدرش قصد سو استفاده از او را دارد، از خونه فرار میکنه! تک و تنها و آواره میچرخد، تا اینکه کسی پیداش میکند، یک زن، مثل یه ناجی نجاتش میدهد اما...
رائیکا داناوان پلیس تازهکارِ شهر فینیکس، مأموریت پیدا میکند تا برای مراقبت از یک دختر پانزدهساله و همچنین بررسی جنایتها و قتلهای پیدرپی، به شهر متروکهی جروم سفر کند و در عمارتی قدیمی مستقر شود. اما این شهر متروکه، بوی خون میدهد. بوی خون انسانهایی که توسط هیولاهای در کمین نشستهی آنجا، به قتل رسیدند؛ اما مشکل اساسی فقط هیولاها نیست. رازهای بزرگتر و خونینتری وجود دارد که داناوان با دانستن آنها، خودش را تقدیم شیطان خواهد کرد!