خون، درد، شکنجه و مرگ. نامت، توامان با ترس بود. جهان را اشفته کرده بودی. بوی خون می دادی. چشمانت، قصد جانم کرده بود. واهمه مردم شهر بودی. اما امنیتم بودی. منی که بیم تو داشتم. ارامش یافته دست های تو شدم. عصیانِ نگاهت جهانم را دگرگون کرد. در بند بند وجودم رخنه کردی و مرا الوده به دست های قدرتمندت کردی...