خلاصه کتاب
به سایه های پشت پنجره خیره بودم... دو سال پیش من اونجا زندگی میکردم و الان... ادمایی جدید... با زندگی و داستان جدید... دو ساله تقریبا هر روز از جلوی این خونه رد میشم و منتظر به پنجره خیره میشم تا پرده اتاق کنار بره و صورتش رو ببینم... ولی نیست… اون رفته و منو اینجا جا گذاشته... کنار این همه خاطره. کنار این همه ادمی که به دیدن منِ تنها عادت ندارن… میدونم دیگه بر نمیگرده... میدونم خیلی ازم دوره... ولی هر بار که دستمو رو قلبم میزارم سرجاشه ...