خرید رمان از رمان لند
سرگرد بردیا محمدی پس از ماه ها تلاش برای دستگیری امیرسام دلاوری با شکستی بزرگ مواجه میشود اما این باخت قرار نیست تنها امتحان وی باشد! امیرسام که عضوی از مافیا بزرگ کشور است برای جبران خسارت های وارد شده تصمیم به ربودن بهار ،خواهر بردیا میگیرد. سرگرد جوان ما برای نجات خواهر اش با این باند مواجه میشود و این رویداد سبب آشکار شدن رازی بزرگ میشود! رازی که زندگی همه را دگرگون میکند.
دلـربــا دختر فقیریه ڪه توے پرورشگاه بزرگ شده… دنبال ڪار میگرده ولی هیچڪس به یه دختر هجده ساله ڪه هیچ وقت تا حالا ڪار نڪرده و مدرڪی نداره ڪار نمیده.. یه روز دوست دوران بچگیشو ڪه دزده رو میبینه و از اونجا ماجرا شروع میشه...
اردلان بعد از ده سال در چنین شرایطی برگشته بود به خانهی پدری، او حس ناخوشایندی داشت. هیچ وقت دلش نمیخواست برود ولی خواسته بودند که برود، چه میتوانست بکند! پسر بزرگ خانواده بود! چشم و چراغ پدر و امید مادر، ولی دست روزگار کاری کرد که ده سال در غربت بماند و حالا در این بلبشو بازگردد …
جانا دختری که سالها پیش طی یک حادثه پدر و مادرش را از دست میدهد و زمانی که میفهمد پدر و مادرش به دست پرویز فولادوند به قتل رسیده اند تصمیم میگیرد برای انتقام به عمارت فولادوند ها برود و کاری کند که پسر پرویز فولادوند یعنی مسیحا فولادوند عاشقش شود تا بتواند از این قضیه سو استفاده کند و انتقامش را به نحو احسن بگیرد،غافل از اینکه مسیحا یک مرد عادی نیست،او درگیر یک بیماری روانی است و با وجود گذشته ی نامعلوم و شخصیت مرموز اش جانا پشیمان شده می خواهد به هر نحوی از آن عمارت شوم فرار کند ولیکن موانعی سد راه اش می شود ...