خلاصه کتاب
با تردید دستم را روی شانه عمویم گذاشتم. -امشب بابد باهات حرف بزنم... او با نگرانی پرسید: چی شده؟ با چشمانی پر از معنا، آهسته گفتم: حضور تو همیشه قلبمو به تپش میندازه. او با نرمی مرا کنار زد: نه، اینجا نه. اما من اصرار کردم: لطفاً... فقط چند دقیقه... با اکراه برخاست و مرا همراهی کرد. بی توجه به بقیه و شلوغی مهمونی بیرون زدیم و با آسانسور به پارکینگ رفتیم و ...