دختری که بخاطر بی پولی و بی کسی مجبور میشه تو عمارتی مشغول بکارشه که صاحب اون عمارت مردیه که...... پایان خوش
دختر لوند و جذابی که از دین به دوره پسری بسیجی و خدایی که از قضا توی گشت ارشاد کار میکنه این آقا پسر ما یه زنم داره اما دست روزگار کاری میکنه که نازنین لوند و جذاب بشه همسر دومش اما روزگار چرخش داره و باعث میشه تا از هم جدا بشن اونم بخاطر اشتباهشون... هردو عاشق هم دیگه هستن اما درتصوری اشتباه فکر میکنند که طرف مقابلشون ازش متنفره... چندسال میگذره هنوز عاشق هم هستن پسر بسیجیمون دیگه بسیجی نیست حالا شده یک جنتلمن واقعی شده مرد رویایی هر دختری و دختر قصمون هنوز دلش با اونه دوباره دیداری تازه کلکل های استاد دانشجویی و عشقی داغ و آتشین...
_سوگل ...پیس ...پیس ...سوگل برگشت و نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست ... مثل همیشه گدا بود ...خاک تو سر خرخونش .... پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم : _گه بگیرنت ....خسیسِ خر خون .... همونجور که سرقایم کرده ام رو از پشت سارا (نفر جلوییم)بالا می اوردم با خانم اکبری چشم تو چشم شدم ... با چشمهای درشتش که پشت عینک ته استکانی قدیمی روی صورتش باباغوری به نظر می رسید بهم چشم غره رفت .... کمی خودم رو جابجا کردم و سعی کردم به هیجان دیدنش و لو رفتنم مسلط بشم ....
ارباب خشن و مغروری که دختر باکره صیغه میکنه به بدترین شکل بکارتشون رو میگیره رادمهر ارباب خشن و مغرور عمارت آریانفر، یه پدر جوون و خوشگذرونه که به دنبال مادری برای پسر چهارساله شه. سراغ دخترای زیادی میره و رو هر کدوم یه عیبی میذاره تا اینکه لادن رو میبینه صیغه اش میکنه و ...
صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباختهی شیدا میشه... زنی فوقالعاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و یه دختر کوچولو به اسم هستی هم داره!!شیدای ساده و سر به هوا تمام خط قرمزهای صدرا رو زیر پا میذاره و دل و دینش رو بدجور میبره...
سیندخت، به جای بدهی باباش به یه مرد سرد و خشن فروخته میشه که اونو به عنوان دختر خوانده خودش معرفی میکنه اما ...
تک دختر خونه بود و با تموم اون ارث و میراث هميشه ده قدم از همه عقب بود! چون یه لقب روش بود... مردار! از بچگی زیر هجوم درد و تحقیر بزرگ شد تا جایی که سرنوشت کاری کرد تا بتونه روی پاهاش بایسته و برای اولین بار خودش رو به پدر مستبدش ثابت کنه! پا توی راهی گذاشت که با اون آشنا شد. ناخدا جلال! مردی آروم و جنوبی که کل اهالی بازار ماهیگیرها روی اسمش قسم میخوردن!...
ماهرو، دختری کم سن و سال و زیبایی که پسر عموی متعصبش، عاشقشه و دیوانه وار میخوادش رو دست رد به سینش میزنه، اما با مرگ پدرش، مجبور میشه با پسر عموش ازدواج کنه، زمانی که میفهمه بارداره، زن عموش تهدیدش میکنه که مجبور میشه از خونه فرار کنه... بعد از گذشت چند سال که پسرش رو به تنهایی بزرگش میکنه، ایلیا پیداش میکنه و...
بی شک من نه سیندرلا بودم و نه کوزت بینوایان !! من آبانم با داستان خودم دختری که عاشق شد و خودش را شناخت! آن عشق، طناب نجات من شد اما نه آنطور که شما فکر می کنید، ان عشق خیلی چیزها به من بخشید که مهم ترینش خودِ از دست رفته ام بود اویی که ادعا می کرد عاشق است واقعا بود. ببخشد و هیچ نستاند معنای راستین عشق همین است دیگر غیر از این هرچه باشد باد هواست پوچ و ناچیز… داستان من هرچند کوزت وارانه شروع شد اما به خط خودم پایان مییابد.
سوین خبرنگاری که برای مجلهش به اوکراین فرستاده میشه و اونجا باید با یه خواننده همخونه شه..کسی که در نقش خوانندهست ولی کسی از اون روی تاریکش که رئیس مافیاس خبری نداره...