خلاصه کتاب
حرفاش پر از خشم بود، ولی تهتهش کلی غصه و حسرت خفه شده داشت. -شاید فردا از کاری که دارم میکنم پشیمون بشم... قول میدی بعدش هیچی رو به روی من نیاری، ایگُل؟ قول میدی؟ با سردرگمی گفتم: چی رو؟ و او، به جای جواب، با یه نگاهِ دیوونهوار سرش رو طرفم کشید... آنقدر ناگهانی و بیترس که تا به خودم اومدم، دیدم از خواستنش آتیش گرفتم و از شدت عشقِ دیوونم دارم میلرزم. -ببخشِ منو عزیزم... دست خودم نبود. تقصیر این شیشهٔ لعنتی و چشمای مرموز توئه! ...