رمان لند
دانلود رمان
  • نام: رمان ابله ها زنده می میرند
  • ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
  • نویسنده: فاطمه زارعی
  • ویراستار: رمان لند
  • تعداد صفحات: 693

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان ابله ها زنده می میرند از فاطمه زارعی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

می‌خوام منجی تو بشم… بیا از این وضعیت خودت رو نجات بده. یه زندگی جدید با هم بسازیم، یه زندگی که همه بهش غبطه بخورن… متوجه ای؟! -می‌خوای زنم شی؟ گونه‌های مهرا رنگ گرفت، سرش را زیر انداخت و با خجالتی دخترانه آرام پلک زد. با صدایی که ته مانده‌هایی از خجالت درونش بود، گفت: «با اجازه بزرگترها، بله.»

خلاصه رمان : ابله ها زنده می میرند

با دستکش های چرمی اش به عضلات یزدان می کوبید. بوی عرق فضا را پر کرده بود و صدای آهنگ هیجان شان را بیش تر می کرد. یزدان نفس نفس زنان گفت: «خیلی دور گرفتی، بگیر که اومد». با مشت محکمی که بر شانه اش زد، روی زمین افتاد و خندید. -زدی رو دست استادت یزدان خان. یزدان کنارش نشست و شیشه آبی را از روی تردمیل خاموش برداشت و سر کشید. – من هیچ وقت رو دست تو نمی زنم میران. تو همیشه استادی. میران عرق روی صورتش را پاک کرد و به چشمان یزدان نگاه کرد.
-پس بیا به حرف استادت گوش کن، فردا بریم دنبال کار… در شیشه خالی را بست و آبی که روی لبش مانده بود را خورد. -بریم. با صندل های قهوه ای رنگش لِخ لِخ کنان از پله ها پایین آمد و به سمت موتور رفت. گنجشک ها روی چینه دیوار آجری کنار هم نشسته و آواز دسته جمعی سر داده بودند. یزدان کنار موتور ایستاده بود و با دهان باز به گنجشک ها نگاه می کرد. میران به سمت موتور آمد، نونوار شده بود.

برای اولین بار آستین بلند پوشیده بود و شبیه ایرج آقا، که تنها کارمند آن محله بود، پاچه شلوار مشکی اش روی کفش براقش افتاده بود. با دیدن فضله کبوترها روی موتورش چینی به بینی اش داد. – بخشکی شانس! من دیشب اینو شستم. رو به یزدان کرد. – برو دستمال بیار. یزدان بی حوصله گفت: «بیخیال به موتورمون که نمی خواد کار بده». انگشت شست و سبابه اش را به هم چسباند و رو به یزدان گفت: «آدم همیشه باید مرتب باشه». یزدان ادایش را در آورد و خودش شبیه احمق ها قهقهه زد. وقتی قیافه حق به جانب و عبوس میران را دید، خنده اش را خورد و به سمت خانه رفت…

خلاصه کتاب
می‌خوام منجی تو بشم... بیا از این وضعیت خودت رو نجات بده. یه زندگی جدید با هم بسازیم، یه زندگی که همه بهش غبطه بخورن... متوجه ای؟! -می‌خوای زنم شی؟ گونه‌های مهرا رنگ گرفت، سرش را زیر انداخت و با خجالتی دخترانه آرام پلک زد. با صدایی که ته مانده‌هایی از خجالت درونش بود، گفت: «با اجازه بزرگترها، بله.»
https://romanland.ir/?p=4830
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • ایلا
    9 آذر -622 | 00:00

    تلاش میکنم هرروز به چند صفحه از رمانی که الان دارم خوندن، ادامه بدم.

  • تینا
    9 آذر -622 | 00:00

    بله، من به دنبال رمانی هستم که داستانش در دوره تاریخی واقعی اتفاق بیفتد، پیشنهادی دارید؟

  • بهتام
    9 آذر -622 | 00:00

    داشتن این آزادی که در هر زمانی که خواستم، تنها کافیست به این صفحه برگشته و دوباره داستانش رو شروع کنم.

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

مطالب محبوب
  • مطلبی وجود ندارد !
فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان لند " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!