توضیحات
(بدون سانسور) دانلود رمان اینکا از شهره احیایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستق
میگن پرستو هایی که جدا می شن و هوای آسمان بزرگتری رو دارند تنها می مونن حالا اگر تو مسیرشون عقاب تیزچنگالی کمین کرده باشه به نظرتون پرستو میتونه به دشت آسمونی که فکر میکنه رنگین تره برسه… نهال وهاویار دو تا پرستویی که سرنوشت بدجور ناجور هر دو سر راه هم قرار میده هاویاری که قراره مثل اسمش باشه و نهالی که خیلی شکننده به نظر میرسه ولی…
خلاصه رمان : اینکا
چشم از قیافهی معذب نهال گرفت، با دیدن چهرهای آشنا لبش را فشرد و ابروهایش از هم فاصله گرفتن. خاله ملک تسبیحش را روی میز گذاشت و دستش را به دستهی مبل تکیه داد و نیمخیز شد: -سلام مادر! متانت از همان جلوی قاب آشپزخانه آغوشش را باز کرد: – خاله قربونت بیا مادر! خوش اومدی. یزدان پسِ سرش را خاراند. نگاهش را پایین برد. متانت نزدیکش شد، نهال نگاه معناداری حوالهی هاویار کرد و سمت برادرش رفت. یزدان در احاطهی هرسه در آمده بود، قدمی پیش گذاشت پشت سر نهال ایستاد.
قلبش پر تپش میزد شانههای ظریف نهال تکان خوردند. نگاهش به تکهای از موی او افتاد که با سماجت از زیر شال بیرون آمده بود. بزاقش را بلعید و دستپاچه مسیر نگاهش را منحرف کرد. یزدان به طرفش چرخید و دستش را دراز کرد. حین آغوش کشیدن یزدان دوباره نیمنگاهی به نهال انداخت. حین گفت و گوی بین نهال و یزدان متوجه شد، یزدان برای کاری به تهران آمده و چند روزی قصد ماندن دارد. خاله ملک با خوشحالی دور نوههایش میچرخید و قربان صدقهاشان میرفت.
شام را در جوی پر از شادی و خنده صرف کردند. ملک و متانت مدام سر رژیم غذایی با هم یک، به دو میکردند. دخترها حین شستن ظرفها با متانت و ملک کُری میخواندند. یزدان ساکت و بیحرف جلوی تلویزیون نشسته بود. برای آنکه حرفی گفته باشد از کار او پرسید و مشغول صحبت شدند. اما همهی حواسش به نهال بود که سعی میکرد نگاهش نکند. حق داشت، رفتار درستی با او نداشت و با اخم و چهرهای غضبناک نگاهش کرده بود. مترصد فرصتی بود تا از دلش در بیاورد…
خواندن کتابها از ازدیاد دانش، افزایش تمرکز و بهبود سلامت روانی برخودار هستند.
بله، من به دنبال رمانی هستم که داستانش در دوره تاریخی واقعی اتفاق بیفتد، پیشنهادی دارید؟
رمانها باعث میشه من بتونم به دنیای خودم فرار کنم و اوقات آزادم رو به بیکاری نگذرانم.