توضیحات
(بدون سانسور) دانلود رمان لبخندهای آبنباتی از saadat6789 با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد دختریه که به تازگی خانواده اش رو از دست داده اما سرنوشت از نوشتن آینده ی این دختر هم صرفه نظر نمیکنه و هویت واقعی اش رو بهش میفهمونه… و اما، یک هویت مرموز… یک زندگی تازه رنگ گرفته و… شاید عشق…
خلاصه رمان : لبخندهای آبنباتی
موهای مشکی رنگ شانه شده اش را در بالای سرش جمع کرد. به دخترک درون آئینه چشمکی زد. خود را بر انداز کرد؛ مانتو و کیف قهوه ایی و شال و شلوار کرمی! خوب بود. کاش دیاکو هم خوب بودنش را پذیرا میشد… درب را به آرامی باز کرد و پله های مارپیچ را به تدریج، طی کرد. دیاکو را نگرید؛ روی مبل سلطنتی داده و مشغول گوشی اش بود . خواست حرفی به زبان بیاورد که دیاکو، در همان حالت گفت: _حاضر شدی؟! سپس سرش را بالا آورد و دلسا را سوژه ی تماشائی خود قرار داد.
سری به نشانه ی تائید تکانید و از روی مبل بلند شد: -همرام بیا…! از ماشین پیاده شد و در را به آرامی بست. دیاکو؛ شیشه ماشین را پائین کشید و با حرفی که زد، قلب کوچک دلسا را به آتش کشید: -مواظب خودت باش! سپس، کشیده شدن چرخ ماشین، روی آسفالت…!! دستش را روی قلب اش قرار داد. چرا دیاکو همچین میکرد با قلبی که حتی اجازه ی تصاحب اش، به صاحب اش هم نداره بود؟! لب خود را گزید و با نگاهش ماشین را بدرقه
کرد. پس از محو شدن ماشین از دید دلسا؛ زنگ درب خانه ی لیلا را فشرد:
– کیه؟!
– باز کن لیلا! -تویی دلسا؟ الان… و صدای تیک، که نشان دهنده ی باز شدن درب بود… رعه ائی شربت پرتقال نوشید و گفت: – مزاحم که نیستم؟! اخم دلنشنی بر چهره ی لیال نشست: -دلسا! خنده ی بانمکی کرد و گفت: -خب لیلا! چه خبرا؟! -خبر که چه عرض کنم! یکی دارم داغ داغ…! دلسا با ولع خوشحالی گفت: -خب؟! لیلا؛ با لحنی مرموز گفت: -راشاویر رو میشناسی؟! با تعجب گفت -راشاویر؟! آها، راشا کریمی راد؟! – آره! خودش… -خب؟! -تو رو از دیاکو خاستگاری کرده…! اخمی بر روی پیشانی اش نشاند…
آیا رمانهای پیشنهادی شما مناسب برای کودکان زیر 12 سال هستند؟
به نظر شما فرق بین یه کتاب الکترونیکی و رمان چیه؟
اوهوم، دوستان، یه رمان جدید پیدا کردم که حتماً دنبالش برین.