توضیحات
در بخشی از رمان آخ یکی بود یکی نبود می خوانیم… آب خشکیدهی دهانم را قورت میدهم و پایم را روی زمین میگذارم. پای من که به زمین میرسد، انگار خیال مجتبی هم راحت میشود که وسایل را زیر بغلش میزند و جلوتر راه میافتد. هوا خنکی خاصی دارد و نسیم ملایمی که حالت را زیر و رو میکند، فریاد میکشد که این هوا مختص شیراز است و بس! نگاهم فقل حرکات مجتبی ست…
نام این اثر: رمان آخ یکی بود یکی نبود
نگارنده: ملیحه بخشی
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان آخ یکی بود یکی نبود
لقمه ای از شامی کبابی که برای نهار آورده بودم، می گیرم و با تماشای صورتش لب میزنم: اگه باز خودت رو به کشتن نمیدی، میگم سهی یکم تو کلاس آرومتر باشیم، دیدی استاد امروز بهمون گفت سوسن و سنبل…
لقمه را در دهانم می گذارم و به لقمه ای که او می گیرد و دو برابر دهانش هست خیره می شوم و زیر لب نق میزنم…
– خفه میشی خب…
لقمه اش را جمع و جور می کند و جوابم را می دهد.
– اول بهت یاد ندادن لقمه های کسی رو نشماری، بعدش تو می تونی کنار من می شینی جفنگ نگی؟ اگه تو میتونی منم می تونم…
ابرو بالا می اندازم …نه که نخوام اصلا شدنی نیست و هر دو می خندیم… آقایی که چند روز است موقعی که ما برای نهار به نمازخانه می رویم، او هم از راه میرسد؛ از در وارد میشود…
سهیلا دست بلند میکند و بلند میگوید… سلام برادر…
آقای فدایی که از سر کار به دانشگاه می آید با خستگی که در چهره اش مشهود است، لبخند کم جانی میزند و جواب سلام سهیلا را می دهد…