توضیحات
او نیامده بود! دنیا داشت دور سرش می چرخید و آسمان با همه عظمت، برایش قفسی تنگ و تار می نمود. چشم بست و حرف های افشین را بخاطر آورد. با اولین دانه برفی که روی مژگانش افتاد، سر بلند کرد و صورتش را در معرض شبیخون دلنشین گنبد مینا قرار داد. اولین برف زودهنگام آن سال به وقت عقرب!
نام این اثر: رمان به وقت عقرب
نگارنده: بهاره زعفرانی
سبک: عاشقانه، اجتماعی
قسمتی از رمان به وقت عقرب
افشین باید می آمد؛ می آمد و آن جملاتی را که شادی داشت زیرلب نجوا میکرد، میگفت. سرش را پایین گرفت و دور و اطراف را پایید. جز سکوت مطلق و سپیدی، چیزی نصیب چشمان نمدار شادی نشد. پلک زد و اشکش چکید. نفسش را پرآه از بند سینه رها کرد و نومیدانه سر به زیر انداخت و چرخید. گامی برداشت و ناگهان کفش های سیاه مردانه ی افشین را روبروی کفش های خودش دید!
تن صدایش را دوست داشت وقتی که گفت:
_شنگول خانم!؟
لبخندی روی لب شادی نشست و پلک روی هم گذاشت. نفسی از سر آسودگی خیال کشید و ادامه ی جمله ی افشین را همراه با او زیرلب گفت:
_هیچ میدونستی آخر قصه ی من تویی!؟
همان حین که ظرفها را داخل ماشین ظرفشویی جای میداد و زیرلب لندلند کرد:
_هیچ می دونستی آخر قصه ی من تویی؟!
مسخره تر از این جمله ای که از دهن مبارک نابغه اش بیرون زد، خودشه و خودش. مردتیکه ی بی احساس! با همین یه جمله برداشت منِ گاو رو خر کرد و تامااام…