توضیحات
در ابتدای رمان تقدیر خونین می خوانیم… به راستی گمان کن دست هایت را گرفته اند؛ افکارت در اسارت بند های پارچه ای از حریر هستند که در سکوت ذهنت را دست مال می کشد و قادر به دیدن حقیقت نمی باشد. ناتوان و عاجز از درک تراژدی ای هستی که در آن غرق شده ای! نمی بینی، ولی احساس می کنی. به راستی کدامین یک درست است؟
نام این اثر: رمان تقدیر خونین
نگارنده: فاطمه السادات هاشمی نسب
سبک: عاشقانه، معمایی، پلیسی
قسمتی از رمان تقدیر خونین
با تمام توانم می دویدم، نه، نه باید خودم رو برسونم. باید هر طور شده مانعش بشم. اگر اون کار رو بکنه برای همیشه هممون بدبخت میشیم. بخاطر زیاد دویدن به نفس-نفس افتاده بودم ولی مهم نبود چون بلاخره بهشون رسیده بودم. جلوی چشم هام بودن. کیوان، چاقو رو بالا آورده بود و زیر گلوش نگه داشته بود.
نه، نه! نباید انجامش میداد نه! در حالی که خیلی ازشون دور بودم و هنوز داشتم می دویدم تا از یه فاجعه جلوگیری کنم، از ته دل فریاد زدم :
-کیوان، نه کیوان! نکن، نکن… نه!
شکه از دویدن دست کشیدم و به صحنه خیره موندم. فایده نداشت خیلی دیر شده بود؛ خیلی سعی کردم که این جوری نشه؛ اما نشد!
کیوان با اون چاقویی که همیشه توی جیبش بود، گلوی نیما رو بریده بود و من خیلی دیر رسیده بودم. چی کار کردم ما چی کار کردیم! اونم اون جا بود! خدای من …