توضیحات
«در هالهای از ابهام به آرامی از جا برخاست و در کنج اتاق جای گرفت. منتظر بود؛ منتظر بود تا بیاید و او را با خودش ببرد. گردنبند را در دستش فشرد، به جسم بیجانِ روی تخت خیره شد و مابین دندانهای کلید شدهاش زمزمه کرد: باید بیای، باید بیای و من رو ببری، باید راه رو به من نشون بدی، من منتظرم، منتظر… تو باید بیای، من کارهام رو انجام دادم، کار دیگهای ندارم، اگر تو نمیای که خودم راهی برای اومدن پیدا کنم! ناگاه صدایی ظریف، سکوت اتاق را در هم شکست…
نام این اثر: رمان تیامدا
نگارنده: معصوم ترکان
سبک: عاشقانه، فانتزی، جنایی، تخیلی
قسمتی از رمان تیامدا
خبر شکستن موبایل توماس، باعث شد که تیامدا نیز دمغ شود. زیرا در خانوادۀ چهارنفرۀ آنها، فقط توماس موبایل داشت که همه برای کارهای ضروری از آن استفاده می کردند. از آنجا که وضع مالی چندان مساعدی نداشتند، تعمیر موبایل او زمان زیادی می برد و از سوی دیگر، آن موبایل تنها راه ارتباط سریع با پدرش بود که در بندر بریستول کار می کرد. تیامدا با ناراحتی گفت: «تو برو با پدر تماس بگیر، منم خیلی دلم میخواست باهاش صحبت کنم، ولی فعلاً باید به مادر کمک کنم.»
ناگاه به یاد خانم وان افتاد، با کنجکاوی به توماس خیره شد.
-توماس، تو گفتی به دیدن خانم وان رفتی؟
توماس تکیه اش را از دیوار گرفت.
-آره، پیرزن خیلی مهربونیه…
خندید و چشمکی زد.
-اتاقش پر از کتاب بود. فکر کنم تو عاشقش بشی دختر!
توماس بیست و چهار سال داشت. پنج سالی از تیامدا بزرگتر بود و در یک رستوران کار می کرد. او که از اتاق خارج شد، تیامدا هیجانزده به دنبال راهی بود تا به اتاق خانم وان برود!
با ذهنی مشغول، از اتاق کوچکی که زیر پله های طبقۀ بالا قرار داشت، بیرون آمد. هنگامی که مبلغ اجارۀ خانۀ قبلیشان بالا رفت، بعد از جستوجوهای فراوان توانستند این خانۀ قدیمی را پیدا کنند که دو اتاق و یک پذیرایی به نسبت کوچک داشت. آشپزخانۀ آن با طبقۀ بالا، که ساکنش یک پیرزن تنها به نام خانم «وان» بود، به صورت مشترک قرار داشت.