توضیحات
در بخشی از رمان دختری توی آینه می خوانیم… من دوازده ساله بودم و عاشق شده بودم. عاشق پسر دوازده سالهای که هم کلاسم بود. آن روزها عجیبترین روزهای زندگیام بودند. انگار تازه خودم را کشف کرده بودم. احساساتی را در خودم کشف میکردم که تا قبل از آن از وجودشان بیخبر بودم. من کم رو و منزوی که تا قبل از آن روز با همکلاسیهایم حتی به زور سلام و علیک میکردم حالا مدام دور و بر رامین میچرخیدم و شوخ و بذلهگو شده بودم…
نام این اثر: رمان دختری توی آینه
نگارنده: گلرخ بیات
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان دختری توی آینه
جلوی آینه قدی اتاق خوابم ایستادم. موهای بلندم تا زیر کمرم می رسید. بلوند بود با رگه هایی از خرمایی. همون رنگی که همیشه دوست داشتم. موهای بلند و براقم رو دور انگشتانم لوله کردم. روی شانه ام انداختم و ولشان کردم. موهایم بلند و براق و خوش حالت روی شانه هایم ولو شدند.
صورتم رو به آینه نزدیک کردم و با دقت تمام زوایای آن را نگاه کردم. برای اطمینان دستی روی لپ و گونه ام کشیدم. پوستم نرم و صاف بود. ابروهایم را بالا دادم و با انگشت حالت دادم. مژه های بلند رو از توی بسته پلاستیکی بیرون آوردم. یک لایه نازک چسب پشتش مالیدم و آنها را یکی یکی پشت چشم هایم چسباندم.
دوباره توی آینه نگاه کردم و چند بار پلک زدم. مژه ها پر و بلند تابدار بودند. دوباره جلوی آینه دولا شدم و با دقت به پوست صاف و براق صورتم نگاه کردم. دوباره نوگ انگشتانم را با دقت و وسواس روی گونه ام کشیدم و عقب رفتم. قوطی طلایی رنگ را از روی میز برداشتم و با احتیاط ناخن های بلندم را زیر درش انداختم.