توضیحات
رمان دختر سرباز، داستان زندگی دختری است که با بقیه دخترا خیلی فرق داره! دختری که نه به دلخواه، بلکه به اجبار به سربازی میره و… مگا دخترا میرن سربازی؟! دختر داستانمون یه زندگی متفاوت رو تجربه میکنه… و عشق این تفاوتو از بین میبره!
نام این اثر: رمان دختر سرباز
نگارنده: شادی جعفری
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان دختر سرباز
صبح دوباره دیر بیدار شدم. وقتای که مارال نبود همیشه دیر می رسیدم سرکار. چون صبحا مارال آنقدر زنگ میزد تا بیدار بشم. ولی وقتایی که اون مهراب سریش گوشیشو میگرفت، نمی تونست زنگ بزنه! سریع آماده شدم و یه لقمه از روی میز برداشتم و رفتم سوار ماشینم شدم. خودمو سه سوت رسوندم به تعمیرگاه.
آقا حسین سرش گرم یه ماشین بود. رفتم سمتش و همین طور که لقمه ی توی دهنمو می جوییدم گفتم:
– آقا خسین امروز دیر بیدار شدم.
آقا حسین_ چیشده باز؟ داداش مارال آش و لاشت کرده؟! مارال اول صبح بیدارت نکرده!
با خنده گفتم: دمت گرم آقا حسین زندگی ما رو حفظ شدی!
آقا حسین همین طور که سرشو از توی کاپوت بالا می آورد گفت:
آقا حسین_ برو بشین استارت بزن.
رفتم توی ماشین نشستم و استارت زدم.
آقا حسین_ گاز بده!
با تمام توانم گاز دادم. با بالا اومدن دست آقا حسین پامو از روی پدال گاز برداشتم.