توضیحات
مبین وپری سیما در رمان دلازار دخترعمو پسرعمو هستن و عاشق هم میشن. اما به دلایلی مبین یه مدت میده زندان و بعد بخاطر بیماری پلی کیستیی کلیه ماه ها توبیمارستان بستری میشه…
نام این اثر: رمان دلازار
نگارنده: ندا اسکندری
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان دلازار
_ هیچ معلومه تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
با آنکه واضحاً از حضور غیر منتظره ی او جا خورده بود ولی خودش را از تک و تا نینداخت و نیشخندی به لب آورد، و پیش چشمان خونبارش جام نوشیدنی اش را بالا برد و محتویات درونش را یک نفس سر کشید:
_ جناب معاون! معاونت کفاف دخل و خرجتو نمیده که دنبال سر من راه افتادی و زاغ سیاهمو چوب میزنی؟!
گفت و بیخیال نسبت به اویی که خون به صورتش دویده و فک بر هم چفت کرده بود نگاهش را به جماعت مست و لایعقلی که با لاقیدی تمام در میان هم میلولیدن؛ دوخت:
_ پاشو بریم؛ تو راه حرف میزنیم!
چانه بالا انداخت، و گوشه ی پیشانی اش را خاراند و برو بابایی نثار کرد و سر به عقب برگرداند و رو به جوان سبز پوستی که عضلات ورزیده اش را مدیون مکمل و آمپول های مختلف بود و پشت بار ایستاده بود گفت:
_ فربد کنیاکم تو دست و بالت پیدا میشه؟!
_ نباشه هم جورش میکنم داداش…