توضیحات
در بخش های ابتدایی رمان رقاص می خوانیم… آفتاب از پنجره ی اتاق دقیقا روی صورتم زوم کرده بود. چشمامو باز کردم انگار از ته جهنم پاشده بودم. پنجره که پرده نداشت تا جلوی آفتاب رو بگیره پس بهتر بود پاشم و روزم رو شروع کنم. دور و برم نگاه کردم جای خواب لیندا خالی بود نفهمیده بودم کی بیدار شده و بیرون رفته….
نام این اثر: رمان رقاص
نگارنده: طوفان خاموش
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان رقاص
صدای ظرف شستن مامان از آشپزخونه میومد؛ اما ترجیح دادم برم پیش لیندا. تو حیاط دیدم کنار گلها نشسته و داره بهش آب میده تا منو دید اومد طرفم با لبخند سعی کرد مثل همیشه مسخره ام کنه.
– سلام سیندرلای قصه بالاخره دست از خواب عزیزتون برداشتین.
– حالا یه روز سحر خیز شدی هی منتش رو بذار سر اینو اون.
– اختیار داری من هر روز صبح زود ساعت 12 از خواب بیدار میشم.
– هنر کردی!
چند قدم ازش فاصله گرفتم که دوباره صدام زد.
– آبجی بمون چند لحظه کارت دارم. انگار کردن دنبالت میخوای فرار کنی.
آبپاش رو از دستش گرفتم و خودم بقیه گلها رو آب دادم. با خنده جوابش دادم.
– امر و نهی تو که تمومی نداره عزیزم. بگو ببینم چی کارم داری؟
معلوم بود توی گفتن حرفش تردید داشت.
– میگم فردا میای بریم خرید؟
– اگه تو میخوای باهات میام اما خودم چیزی لازم ندارم.