توضیحات
در بخشی از رمان ریشه های سوخته می خوانیم…شب طوفانی است. زن از پشت پنجره نگاهش به فضای بیرونی خانه است. خانه کوچکی در دل جنگل، منتظر همسرش است که برای کاری به شهر رفته است. ضربه ای به در نواخته می شود، زن به طرف در می رود و با شوق در را باز می کند. مرد با پالتوی سیاه و کوله پشتی سیاه بر دوش وارد خانه می شود.کلاه سیاهی بر سر دارد…
نام این اثر: رمان ریشه های سوخته
نگارنده: طیبه حیدرزاده
سبک: عاشقانه، اجتماعی
صحنه ای از رمان ریشه های سوخته
کاوه: چه طوفانیه، لامصب سقف آسمون سوراخ شده! چقدر سرده! (دستهایش را برهم می مالد) بعضی ها آسمون
بخیل می شه یه قطره هم نمی چکه! ولی الان سطل سطل….
رژان: بفرما تو! غریبه ای اینورا؟ تو این هوا زدی به دل طوفان؟ تو جنگل چی کار می کردی؟ (فانوس را بالاتر می
گیرد نور نیمرخ مرد را روشن می کند) ..
کاوه: با دوستام اومده بودیم شکار! …اووو سردمه….میتونم بشینم کنار بخاری؟ ..گم شدم..بعدشم این بارون بی
موقع….
رژان: بفرما! ..(طرف بخاری می رود ) شانس آوردی نفت داریم، بیا چایی بخور! این وقت سال همش بارون می باره!
شوهرم الاناست برسه!
کاوه: اووو…همه…جونم …یخ زده! (کنار بخاری می نشیند…) وای چه گرمای…فکر می کردم تا صبح می میرم از سرما!زندگی هم خیلی سخت شده!مردم همه بدبختن..!(کوله پشتی سیاه را به خود می فشارد)چایی خوشمزه ای، همه جونم گرم شد.
رژان: پالتو تو در بیار! بنده خدا خیس بارونه! لیوان دیگری چایی می خوای؟داری می لرزی؟