توضیحات
شخصیت المیرا در رمان شبی که باران آمد، چیزهایی میبینه که بقیه قادر نیستند ببینند. چیزهایی میشنوه که بقیه قادر نیستند بشنوند. المیرا از جنون عبور کرده. همه تنهاش گذاشتند و اون رو داخل آسایشگاه رها کردند. حتی عزیز تریناش هم ازش ناامید شدند، چون اون قرار نیست درمان بشه. باید چیکار کنه؟ اصلا راهی هم برای نجاتش هست؟ شاید قراره تا ابد میون دیوارهای خاکستری آسایشگاه زندانی بمونه…
نام این اثر: رمان شبی که باران آمد
نگارنده: آوا موسوی
سبک: عاشقانه، اجتماعی، روانشناسی
قسمتی از رمان شبی که باران آمد
دستانم را ستون بدنم کردم و خودم را بالا کشیدم. روی سکو نشستم و مانند کودکان پاهایم را در هوا تکان دادم. ندا هم همین کار را کرد و کنار من نشست. همانطور که بقیه را از نظر می گذراندم، نگاهم به پسر بچه تخسی رسید که از سرسره بالا می رفت و دوباره سر می خورد پایین. به این همه تلاش لبخند زدم.
ندا غرغر کنان گفت: رفت بستنی بسازه؟
چشم در حدقه چرخاندم و در تایید جمله اش گفتم:
_ احتمالا.
از دور علیرضا را دیدم که با خنده به طرفمان می آمد. مقابل ما ایستاد و به هر کداممان یک بستنی داد.
_ تو روحتون، به خاطر بستنی من رو بیست هزار تومن پیاده کردید!
اخم کردم و ندا به جای من گفت:
_ یه دانشجوی محترم نباید اینطور حرف بزنه جناب علیرضا خان!
علیرضا دستی در هوا تکان داد و برو بابایی تحویلمان داد. به زور خودش را کنار ندا جا کرد و ندا چشم غره ای رفت و پشت چشم نازکرد.
علیرضا چشمک زد و من با خنده ای که به خاطر مسخره بازی هایشان روی لب هایم شکل گرفته بود، سر برگرداندم. علیرضا و ندا درمورد امتحانی که داده بودیم، صحبت می کردند ولی من بیشتر سعی می کردم از این هوای بهاری لذت ببرم و به بازی های کودکانه و دنیای شیرین بچه ها نگاه کنم.