توضیحات
در رمان نامستور می خوانیم که….یکبار وقتی تو بیهوشی بهم دست زد دلم رو شکست، یکبار وقتی سر سفره عقد بود و بهم گفت چاره ای ندارم، باهام راه بیا…. اما من صبر نکردم برای بار سوم دلم رو بشکنه… من پناه بردم به دنیای تاریک تنها مردی که حرف هام رو باور داشت… مردی که خودش راز های سیاه زیادی داشت… هومن…
نام این اثر: رمان نامستور
نگارنده: پونه سعیدی و بنفشه
سبک: عاشقانه، اجتماعی، خانوادگی
قسمتی از رمان نامستور
برگشتم اتاقم، نگاهم تو اتاقی که 3 سال بود خونه ام شده بود چرخید. من حتی از این اتاق هم متنفرم…چشم هایم می سوخت…جلوی آینه ایستادم و بی حوصله مجدد کمی آرایش کردم. بافت موهام باز کردم دورم ریختم تا گردنم رو بپوشونم و پایین رفتم. نگاهم باز هم دنبال موبایلم گشت اما خبری نبود…یعنی شروین برداشته؟
از نشیمن طبقه دوم سریع گذشتم. به طبقه اول که نزدیک شدم صدای کل کیدن و دست بلند شد. نفسم رو با درد بیرون دادم. انگار هر لحظه این بغض بیشتر راه نفسم رو می گرفت…از نشیمن آروم گذشتم و به سمت پذیرایی بزرگ این طبقه چرخیدم. نگاهم به روبرو نشست…
به شروین، کنار بهارک، به تور سفید رو سر هر که قند بالای سرشون می سابیدن و به لبخند بزرگی که رو لب هردوتا بود…دستم رو به ستون کنارم گرفتم تا تعادلم رو حفظ کنم. انگار مثل آهنربا نگاه شروین رو به خودم جذب کردم. چون چشم هاش از بین جمعیت دقیق چشم های من شد و برعکس لب هاش که می خندید، مملو از آتیش خشم شد.