توضیحات
داستان رمان همراز، درباره ی دختری به اسم مژگان هستش که دارای یک برادره و مادرش رو سالها پیش از دست داده. علی رغم مخالفت های زیاد مژگان، پدرش دوباره ازدواج می کنه…
نام این اثر: رمان همراز
نگارنده: منیر مهریزی مقدم
سبک: عاشقانه
قسمتی از رمان همراز
تا آن شب که زمزمه های عمه ها و پدر را از پشت در شنیدم قضیه را جدی نگرفته بودم. وقتی صحبت ها به زمزمه
های آهسته تبدیل شد دلهره به جانم چنگ انداخت. یواشکی پشت در اتاقم گوش خواباندم عمه مهین می گفت:
– به خدا داداش نمی دونی چقدر خانمه. ملوک دیدش، مگه نه ملوک. و صدای عمه ملوک.
– آره به نظر من هم خیلی خانم و مقبول بود. خوبیش اینه که بچه نداره. بچه اش نمی شده به همین خاطر با مژگان
راه می یاد. نگران نباش.
با چند لحظه تاخیر صدای پدر را شنیدم.
– نمی تونم نگران نباشم. هنوز هم می گم بهتره صبر کنیم وقتی مژگان هم مثل مجید رفت سر خونه و زندگیش اون
موقع اقدام می کنیم.
و باز صدای پر شور عمه مهین که حالا خیلی ازش بدم آمده بود.
– این حرف رو نزن داداش. مژگان الان سن حساسی داره که نیاز به سایه مادر داره. بهت قول می دم که راحت با هم کنار می یان. خصوصاً از طرف فرشته خانم که کاملاً خیالم راحته. وصدای عمه ملوک.
– داداش جان، مژگان اینقدر بزرگ شده که بفهمه تو چقدر به خاطر اونا صبر کردی. من که می گم دل دل نکن توکل به خدا اجازه بده مهین با فرشته خانم صحبت کنه و قرار بگذارند.