رمان لند
دانلود رمان
  • نام: رمان چشمهایت
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: VANIA_b
  • ویراستار: رمان لند
  • تعداد صفحات: 184

توضیحات

(بدون سانسور) دانلود رمان چشمهایت از VANIA_b با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

رمان در مورد یه دختره با یه شخصیت عادی… مثل همه ی ما گاهی مهربون وکم حرف به موقعش هم حاضرجوابو حرص در آر… اما بیماری قلبی اش کمی اونو از همه دور کرده… تصمیم میگیره چیزهای جدیدی رو تو زندگیش تجربه کنه… برای همین از برادرش می خواد اونو به خونه اش ببره، برای تغییر روحیه اش… برادری که یه زندگی سالمو ساده ای نداره…

خلاصه رمان : چشمهایت

پلکای سنگینمو باز کردم… نور قوی ای همه زحمتمو به باد داد… باز سعی کردم… با شناخت فضای اتاق اورژانسی… سرمو به سختی کمی گردوندم… کسی نبود… نفس عمیقی کشیدم… به سمت شیشه سرچرخوندم… نیم رخ آشنایی در حال قدم زدن بود… شهاب… دوباره برگشت… انگار توپارک قدم میزد… دوباره اومد بچرخه که ایستاد… به سمتم تمام رخ شدو چشماشو تنگ کرد… بی هواسرشو جلو آوورد که انگار دقت کنه ببینه درست دیده… صدای گرومپی از برخورد محکم شیشه و سرش بلند شد… می خواستم بخندم ولی نتونستم… مشخص بود بدجوری سرش درد گرفته…

کمی زیر لب غر زد اما یه دفعه انگار یادش اومد چی دیده داد زد: پرستار پرستار… اینقدر بلند بود که من از اینجا هم بشنوم… چند تا پرستار به اتاق اومدن و بعد هم دکتر… ولی من نگاهم هنوز به بهنام بود… بهنامی که با اون ریش واقعا متفاوت شده بود… براثر داروهای بی هوشی نفهمیدم چی به چی شد… بعد از به روز به بخش منتقل شدم… یه ساعتی بود به هوش بودم… اما بهنام پایین تخت خوابیده بود… دلم نمیومد بیدارش کنم… تقه ای به در خورد و متقاعبش کله ی شهاب اومد توو با صدای بلندی سلام داد… بهنام وحشت زده بلند شد… نگاهی به سمت در کردو گفت: بیشعور…

چند بار بگم صدای نحصتو بیار پایین… شهاب با نیشی شل به سمت تخت اومدو گفت: زیاد گفتی… اما گفتی وقتی بهار خانوم خوابه بیارم پایین… اینم که بیداره… دستم و کشیدم تا به دستش برسم… خودش فهمید و دستمو گرفت… هیچی نمیگفت… کاش یه حرفی میزد… بهنام سرشوخاروند بعد انگار تازه متوجه حرف شهاب شده بود به سمتم برگشت و متعجب نگام کرد… لبخندی رو لبم نشست… انگار انرژی اش تحلیل رفته باشه روی صندلی ولو شد… شهاب – بهار خانوم کمپوت چی دوس میداری؟ با تک خنده ای گفتم: هلو … شهاب – ای به چشم الان یه هلویی بیارم برات… نگاهمو به بهنام دادم…

خلاصه کتاب
رمان در مورد يه دختره با يه شخصيت عادي… مثل همه ي ما گاهي مهربون وکم حرف به موقعش هم حاضرجوابو حرص در آر… اما بيماري قلبي اش کمي اونو از همه دور کرده… تصميم ميگيره چيزهاي جديدي رو تو زندگيش تجربه کنه… براي همين از برادرش مي خواد اونو به خونه اش ببره، براي تغيیر روحيه اش… برادري که يه زندگي سالمو ساده اي نداره…
خرید کتاب
رایگان
https://romanland.ir/?p=9219
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات
  • اوشا
    9 آذر -622 | 00:00

    این داستان نشان میده که حتی یک داستان کوتاه هم می‌تونه با چکیده‌ای که در خودش داره، قدرت خوبی و بی لیاقتی بنده باشه.

  • حمید
    9 آذر -622 | 00:00

    دوستان، من به دنبال یه رمان کمدی هستم، آیا پیشنهادی دارید؟

  • تنهایی
    9 آذر -622 | 00:00

    آیا رمان‌هایی وجود دارند که ازشان می‌توان به صورت آنلاین استفاده کرد؟

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران

مطالب محبوب
  • مطلبی وجود ندارد !
فهرست نویسندگان
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان لند " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!